در 30 ژانویه 2016، دنیای من برای همیشه تغییر کرد. همان روزی بود که او سقوط کرد. این روزی است که به شما می گویم که چگونه افسردگی فصلی به خاطر آن زندگی من را فرا گرفته است.
اسم من اشلی بلک ول است و اختلال اضطراب شدید دارم. اگرچه فکر میکنم همیشه با سلامت روانم (تا حدی) دست و پنجه نرم کردهام – که به دوران کودکی بازمیگردد – تجربههای آسیبزا را پشت سر گذاشتم تا بفهمم چقدر جدی است یا چقدر جدی است. چیزی که به عنوان یک روز معمولی زمستانی شروع شد با هجوم ماشین های آتش نشانی به سمت خانواده ام و نجات من به پایان رسید.
فقط چهار ماه پس از نقل مکان به خانه جدید، خانه آجری بعد از ظهر شنبه آتش گرفت. تقریباً شبیه دیروز است زیرا به یاد میآورم که (بسیار واضح) جلوی آینهام نشسته بودم، به موسیقی گوش میدادم و آرایشم را انجام میدادم که این اتفاق وحشتناک رخ داد. من و مامان و خواهرم داشتیم آماده می شدیم بریم بیرون و شام بخوریم. در حالی که خواهرم در ورودی اتاق من استراحت می کرد، ما مشغول صحبت های معمول دخترانه مان شدیم. ناگهان بوی سوختگی از پشت خانه بلند شد. با وحشت به سمت منطقه رفتم تا منبع بخار را پیدا کنم و متوجه شدم که محل رختشویی ما بوده است. این تنها آغاز این کابوس بود.
باید غریزه بود. بنا به دلایلی، من (فورا) می دانستم که زندگی ما در خطر است، و اگر به اندازه کافی سریع از خطر خارج نشده بودیم، صدمه می دیدیم… یا بدتر، مرده. از جا پریدم و سریع به داخل راهرو دویدم و مادرم را (که در حمام بود) از فاجعه قریب الوقوع آگاه کردم. اگرچه مادرم مطمئن نبود که ما با چه وضعیت اضطراری روبرو هستیم، اما فوریت در صدای دخترانش به او اجازه میدهد که بداند (بدون شک) چیزی در حال رخ دادن است. اشتباه. “باید بریم!” من فریاد زدم، وسایلم را پشت سر گذاشتم و با عجله از بیست پله (تقریباً) به سمت در ورودی خانه پایین رفتم. حالت جنگ یا پرواز من فعال شد و آنقدر سریع مانور دادم که به نظر می رسید دارم می پرم. مادر و خواهرم بر این اساس عمل کردند.
بعد از اینکه به پایین پله های بیرون رسیدیم، در عرض چند ثانیه جرقه هایی را شنیدیم که در حال پرواز بودند. وقتی به ما گفتند که از روی شانه هایمان نگاه کنیم، ناباورانه ایستادیم تا خانه حقیر خود را در آتش ببینیم. آتش به طرز وحشتناکی شعله ور شد…خیلی سریع. یکی از همسایههای ما در حال عبور از گروه ما بود که ایستاد و متوجه شلوغی شد. همانطور که از زمان تخلیه ساختمان در تلاش بودیم بلافاصله با آتش نشانان تماس گرفت اما بی نتیجه بود. با این حال، هیچ پاسخی وجود ندارد.
احمقانه ترین قسمت آن؟ ایستگاه آتش نشانی در همسایگی ما قرار داشت، در فاصله چند متری. مرد که مصمم به کمک به ما بود، در خیابان قدم زد تا ببیند کسی در ساختمان هست یا نه. خالی بود. ما بعداً متوجه شدیم که پاسخ دهندگان (گویا) در حال انجام تماس در سراسر شهر بودند و در آن روز در محل دوم خود کار می کردند.
من هراسان و مضطرب به زانو افتادم و همه چیز را به خاکستر و زباله های پراکنده در میان علف ها تماشا کردم. در نهایت، خانواده بزرگ و دوستان به آنجا سرازیر شدند و در حالی که منتظر چیزی بودیم که به نظر می رسد لذت می بردیم، در اطراف ما ازدحام کردند. برای همیشه برای کمک کردن. تا آن زمان، چیزی برای نجات وجود نداشت. هر چه داشتیم از بین رفته بود، حتی لباس هایی که به پشت می پوشیدیم و پارچه هایی که برای شستن آنها استفاده می کردیم.
مسیر بازسازی و بازیابی: کجا روزهای سیاه من شروع شد افسردگی فصلی چگونه زندگی من را فرا گرفت
به زودی مشخص شد که آتش سوزی به دلیل سیم کشی معیوب رخ داده است که منجر به یک نقص اساسی شده است. در نهایت، علیرغم اینکه در اتاق رختشویی مستقر بود، از میان دیوارها حرکت کرد و تقریباً همه چیز را نابود کرد، به جز چند مورد که (شاید) 30٪ قابل نجات بودند. برای اولین بار، من بی خانمان بودم، در هتلی زندگی می کردم که صلیب سرخ آمریکا به اندازه کافی لطف کرده بود در آن رزرو کند، و یک کیسه زباله پر از لباس های اهدایی. من صدمه دیدم اما سپاسگزارم. با این حال، آنچه اتفاق افتاد هنوز کاملاً من را شوکه نکرده است.
پنج ماه بعد، پس از خروج از هتل و قرار گرفتن در یک مکان موقت، مکان جدید ما آماده شد. خورشید دوباره طلوع کرد. اوضاع داشت بهتر می شد. ما خیلی بیشتر از چیزی که از دست داده ایم به دست آورده ایم. من در مجله Parlé کار کردم. زندگی دوباره خوب شد خوب، حداقل، من اینطور فکر می کردم.
تا اینکه در خانه جلوی میزم نشستم و به کارم ادامه دادم که احساس کردم قلبم از سینه به شکمم افتاده است. اتاق چرخید. نمیتونستم نفس بکشم مطمئن بودم که دارم میمیرم. خوشبختانه آن روز توانستم خودم را جمع و جور کنم. نمیتوانستم بفهمم چه اتفاقی افتاده است، اما فعلاً حالم خوب است. چند روز بعد، همان قسمت پخش شد، اما این بار در والمارت بودم. عصبانی شدم و سریع به اورژانس رفتم. باید بدانم چه خبر است. می ترسیدم سکته قلبی کنم.
خوشحال بودم که میدانستم حال دلم خوب است، اما ذهنم خوب نیست. تشخیص داده شد که من دارای یک وضعیت مزمن اضطراب هستم که از آن زمان بدتر شده است. نوامبر سال 2021 بود که به اوج خود رسید، حملات هراس شدید (روزانه) همراه با اضطراب همیشگی من. تمام زخمهایی که فکر میکردم التیام یافتهاند – چه مربوط به آتش و چه غیرمرتبط با آتش – دوباره باز شدند. مسائل حل نشده مطرح شد. اگر کسی به من پول می داد نمی توانستم استراحت کنم.
بوی دود ماشه شد. اعصابم بهم ریخته بود و باعث شد هر روز ساعت ده اونجا باشم. من همیشه یک غذاخور احساساتی بودم، بنابراین غذا پناهگاه من شد. خلاقیتم کم شد خوش بینی من به تقریباً هر چیزی تمام شده است. من آن را سرگرم کننده ندیدم. به سختی از خانه بیرون رفتم. آرامش را نمی دانستم من دیگر خودم را نمی شناسم. علائم من لحظه به لحظه بدتر می شد و آنقدر روی آنها متمرکز بودم که می ترسیدم دیوانه شوم. از رفت و آمدهای مکرر به دکتر و غم در غم، غرق می شدم بدون اینکه منجی به آن بچسبم.
آتش سوزی خانه سالها پیش پدرم را از دست دادم نفرت از خود از دوران نوجوانی من، که ناشی از آزار و اذیت به دلیل سایز بزرگ و رنگ پوست تیره من بود. و مشکلات دیگری که در حافظه ام جا افتاده بود. همه چیز به نقطه جوش رسید. شب های زیادی را با گریه گذرانده ام و آرزو کرده ام که می توانستم همانی باشم که بودم. التماس کردم و از خدا خواستم “چطور ممکن است؟ چگونه از این وضعیت خارج شوم؟” آیا واقعاً این همان چیزی است که در کارت های دختر خود داشتید؟
با گذشت زمان، برق چشمانم که با کوچکترین شادی در زندگی می درخشید، محو شد. تا سال 2022، برای درمان ثبت نام کرده بودم، و درمانگرم به من گفت که فکر میکند از PTSD همراه با افسردگی رنج میبرم. در آن زمان نمی دانستم که افسردگی می تواند سال ها ادامه داشته باشد. تحلیل او این بود که آتش یک اثر دومینویی ایجاد کرد و احساساتی را بیدار کرد که من هنوز نتوانسته بودم آنها را در سایر جنبه های زندگی خود حل کنم.
آن موقع 25 ساله بودم. من الان 27 سالمه هرگز (در یک میلیون سال) فکر نمی کردم که دهه بیستم را صرف مبارزه با ذهن خودم کنم. هر روز هنوز یک نبرد است، به خصوص در ماه های سردتر – زمانی که دنیا کند می شود و آنقدر سر و صدا نیست که مرا مشغول کند.
در اواخر سال 2023 به دلیل مشکلات مالی درمان را ترک کرد. 2024 سال سختی بوده است. از گفتن آن خجالت نمی کشم. بعضی روزها زمین می خورم، اما هر روز دوباره بلند می شوم. با این حال، از طریق این همه، من یاد میگیرم که به خودم فیض بدهم. بالاخره فهمیدم درسته وقتی میگن… باید از آن گذشت تا رشد کرد. من دیگر اجازه نخواهم داد که شرایطم مرا شکست دهد یا تعریفم کند. به همین دلیل به درمان برگشتم.
سفر من به سوی “بهتر” یک شبه نخواهد بود، اما حداقل… من در مسیر هستم. برای هر کسی که با ذهنش در جنگ است، می خواهم به شما یادآوری کنم که شما دیوانه نیستید، شما مهم هستید و دلیلی وجود دارد که اینجا هستید. حالا وظیفه شما این است که اینجا بمانید و دلیل آن را بیابید.
تسلیم نشو شما آنقدر پیش آمده اید که نمی توانید از مسابقه خارج شوید. وقتی به آنچه برای رسیدن به آنجا نیاز است نگاه کنید، خط پایان بسیار بزرگتر خواهد بود.
آیا داستانی برای به اشتراک گذاشتن دارید؟ آن را در زیر در نظرات بگذارید!
منبع: https://thecurvyfashionista.com/how-seasonal-depression-took-over-my-life/
تحریریه رونی شرت